سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جاده های سربی

بسم رب الشهدا و الصدیقین
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما واقعیت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
شهید اهل قلم، شهید
آوینی




      


رفتم و بهش گفتم ابرام جون داشتم میومدم دو تا دختر پست سرمون بودن داشتن از تو حرف می زدن چه هیکلی داری چه تیپی، لباس شیک پوشیدی...با این ساکی هم که گرفتی دستت ورزشکاری شدی.
چند وقت بعد او را که دیدم سرو وضع ناجوری داشت. شلوار گشاد و پیراهنی بلند پوشیده بود و به جای ساک ورزشی پلاستیکی دستش گرفته بود. به هر آدمی می خورد الّا ورزشکا
ر.




      

سردار عبدالکریم فضیلت پور

روایت حاج عبدالکریم فضیلت پور از علائم شروع جنگ

گشت های مرزی خودجوش توسط نیروهای سپاه

پاییز 58 ماموریت داشتیم در پاسگاه چمسری (chamsari)   در منطقه مرزی بین فکه تا دهلران مستقر و با راه اندازی تیم های گشتی امنیت منطقه را رصد کنیم. چرا که پس از پیروزی انقلاب ارتش شاهنشاهی ایران پاشیده شده بود و تنها نیروهای انقلابی ارتش مانده بودند به همین خاطر برخی پاسگاه های مرزی به دلیل کمبود نیرو توسط ژاندارمری تخلیه شده بود. لذا به صورت خودجوش فرماندهی سپاه دزفول تصمیم گرفت با حضور نیروهای سپاه در حد مقدورات امنیت مرز را رصد و نیروی مورد نیاز پاسگاه چم سری (واوی) را تکمیل کند.

فرمانده پاسگاه سیدمجید موسوی، مسئول اطلاعات سردار شهید حاج احمد سوداگر و بنده مسئول عملیات بودم. برنامه روزانه ما این بود که هر روز بعد از انجام کارهای معمول پاسگاه، سوار جیپ شهباز می شدیم و به گشت های مرزی می رفتیم.

خوردن نان و پنیر و خرما در 500 متری نیروهای عراقی

گهگاهی نیز نزدیک پاسگاه شرهانی (sharhani)– پاسگاه مرزی عراق- که روبه روی پاسگاه چمسری بود می رفتیم. پس از گشتزنی و بررسی منطقه مرزی حدودا 500 متری پاسگاه شرهانی می نشستیم و بعد از خوردن نان و پنیر و خرما با سه شماره که توسط فرمانده گشت اعلام می شد باید سوار ماشین می شدیم و حرکت می کردیم. شمارش هم به این صورت بود که وقتی سید مجید موسوی شماره یک را اعلام می کرد همه در حال انجام هرکاری که بودند باید از جایشان بلند می شدند، پس از اعلام شماره دو باید به سمت ماشین حرکت می کردند و با اعلام شماره سه ماشین باید حرکت می کرد. این حالت هم یک نوع حالت نظامی بود.

یک روز به یکی از بچه های گشت به نام حسن محکی گفتم بیا وقتی سیدمجید شماره یک را اعلام کرد از جایمان بلند نشویم. وقتی شماره دو را اعلام کرد ما به سمت ماشین حرکت نکنیم و با شماره 3 سوار ماشین نشویم، ببینیم آیا فرمانده پاسگاه ما را جا خواهد گذاشت یا نه ...؟

ممکن بود اسیر شویم ...

از آنجایی که منطقه مرزی عراق بود حسن محکی گفت ممکن است جا بمانیم و توسط نیروهای عراقی اسیر شویم. من گفتم ما مسلح هستیم در صورت حمله نیروهای عراقی می جنگیم و بنای تسلیم و اسیر شدن را هم نداریم. بالاخره حسن موافقت کرد.

وقتی سید شماره یک را اعلام کرد من و حسن از جایمان تکان نخوردیم، سید شماره دو را اعلام کرد و ما حرکت نکردیم و با شماره سه ماشین حرکت کرد و ما جا ماندیم.

نقشه خطرناک...

فاصله ما تا پاسگاه تقریبا 5-4 کیلومتر بود. باید پیاده بر می گشتیم. منطقه هم تپه ماهور و رملی بود. خلاصه اینکه پس از انتخاب مسیر با پای پیاده به سمت پاسگاه خودمان حرکت کردیم. در راه برگشت روی یک زمین صاف و شنی متوجه خطوطی شدیم که با چوب روی شن ها کشیده شده بود. وقتی خود دقت کردیم این خطوط نقشه حمله و تصرف پاسگاه چمسری است. بلافاصله به بالای تپه مجاور رفتیم و متوجه شدیم دقیقا این نقشه با مشخصات و مختصات منطقه جور در می آید. نهایتا بی درنگ این خبر را به فرمانده پاسگاه و فرمانده سپاه دزفول مخابره کردیم و آنها بلافاصله برای بررسی به این نقطه آمدند و همگی دریافتیم که این یکی از علامت های شروع جنگ بود که خبر از یک حمله قریب الوقوع می داد.






      

داستان از حاج احمد نونچی مداح اهل بیت در جبهه هاست..

وبلاگ پسر این شهید عزیز که هم اکنون یکی از شاعران دزفولی هستند به نام ذاکری بر شانه های آسمان شناخته شده است.امید است با منتشر کردن این مطلب دل این پسر شهید عزیز را شاد کرده باشم.


هی!

1364
مداح اهل بیت علیهم السلام بود . شب عملیات والفجر هشت پیش من آمد،‌ با صادق اهنگران، ایستاد پیشم، اندک زمانی به احوال پرسی گذشت، احمد خداحافظی کرد، گفت ممکن است فردایی نباشد که همدیگر را ببینیم، سراغ برادرم را گرفت، گفتم چند کیلیومتر آن طرف تر است، در مقر. بدون اینکه به صادق چیزی بگوید او را کنار من رها کرد،‌ رفت تا از او هم خدا حافظی کند، صادق فهمید که نیست سراغش را از من گرفت گفتم رفت تا از سیدعباس خداحافظی کند!‌ الآن می‌آید؛ و آمد! بعد از ظهر و شب عملیات هم در پیش بود. وقتی آمد ، همراه صادق خداحافظی کردند و رفتند!
یاد می آورم سال پنجا و نه را...

1359
یادم آمد سال پنجاه و نه وقتی وارد یونسکو* شدم می‌خواستم بیایم بیرون ، دیدم یک جوان تیز  و زبل به سرعت داشت می آمد ...

داد زدم : « هی ! »
گفت : « بله ! »

گفتم: « اسمت چیَ ؟ »
- ‌« احمد »

- « فامیلت چیَ؟ »
- « نونچی »

- « اِینچو چه بِکنی؟ »
- « خدمت! هر کارِه بُوَه! »

- « بِیُو مَخُم کارِ گوُمِت انجام دِهی! »
گفت چشم و آمد مسئول تدارکات بسیج شد.... .


1364
صبح فردای عملیات، اول وقت از اروند عبور کردیم ،آب مَدّ بود و به ماه کشش داشت وقتی عبور کردیم دیگر جزرش گرفته بود!.... رسیدم آن طرف چند جنازه دیدم کنار رودخانه. کسانی که  همراهم بودند گفتند این حمید صالح نژاد است... این احمد است! ... دربین عملیات بود بیش از فاتحه‌ای نتوانستم صبر کنم!... وقتی نگاهش کردم یاد خداحافظی دیروزش افتادم .... احساس کردم  به من می‌گفت  هی !!

***




      

دیگر نیازی به این ندارم

خاطره ایست از شهر موشک، دزفول

فرمانده گروهان بود، به او گفته بودم کاری را انجام دهد، اما او دیر انجام داد، جریمه اش کردم ،‌تنبیش کردم،‌گفتم «آقای حبیبی خط نرود» خیلی برایش سخت بود،‌خیلی سنگین بود، با آن قامت رشید، چشمان سبزش را به من دوخت و گفت:‌ «آقا!* اِی یَه جریمَه نَه تِنا مَکن!» به او گفتم : «نه! کار را انجام نداده‌ای ، قراری از رفتن خط نیست، عزیز باید برود به جای تو!»، عزیز معاونش بود.

گریه کرد! حسابی گریه کرد! رفت در آن خانه‌های اروند که دست ما بود نشست، سیر گریه کرد،‌ واسطه قرار داد،‌ خودش آمد دید فایده ندارد، عزیز را فرستاد دید فایده ندارد، من همچنان اصرار بر تنبیه شدن او داشتم، به خاطر این انجام ندادن آن کاری را که گفته بودم، جانشین گردان آقای علی سواریان را فرستاد، بازهم مقاومت کردم…ولی گفتند خیلی بی تابی می‌کند و ناراحت است.. گفتم عیبی ندارد این دفعه را گذشت می‌کنم … سوار جیپ 106 شد و رفت….

پانزده دقیقه بعد من به دنبال آنها راه افتادم

روز بیست و هفتم بهمن سال شصت و چهار پاتک عراق بسیار سنگین بود، منطقه ای که باید عبور می کردیم در دید تانک های عراق بود که به شدت آن جا را می زدند به راننده گفتم به سرعت از این قسمت عبور کن … وقتی رسیدیم آن طرف دیدم تانک‌ ها شدید می زنند، خاکریز هم کوتاه است، یک ماشین هم آتش گرفته بود، رفتم سراغ بچه ها ، عبدالرضا بصیری را دیدم، صدایش کردم، هیچ متوجه نمی شد، ‌دو باره صدایش کردم ، … رفتم کنار گوشش بلند گفتم : «عبدالرضا!» ،‌از گوش هایش خون بیرون آمده بود، برگشت و نگاهم کرد، هنوز هم تانک های عراق در چشمانش بودند و  صدای آر پی جی در گوشش، گفتمش: «حبیبی کجاست؟» جیپش را نشانم داد، عبدالرضا و برادرش چند روز بعد به شهادت رسیدند…

یک گلوله‌ی تانک به جیپ خورده بود، و جیپ آتش گرفته بود، یک جنازه هم عقب جیپ بود که داشت می سوخت…

--------------------

…او را تنبیه کرده بودم که خط نرود ، هنوز چند روز به عملیات مانده بود،‌ برای تنظیم زمان کارها دائم از بچه ها ساعت می پرسیدم، ساعتش را از دستش باز کرد و به من داد، من گفتم نیازی نیست ، هرموقع پرسیدم ، ساعت را به من بگویید، گفت: «آقا! این را داشته باش! … نه! من نیاز ندارم دیگر، ساعت را به شما می دهم که کارها به موقع انجام بگیرد» ساعتش را گرفتم، ساعتش روی دستم ماند…

* * *
ساعتش روی دستم مانده بود و وقتی داشتم روی جسم آتش گرفته اش خاک می ریختم تا خاموش شود ، چشمم به ساعتش افتاد! …

از عملیات که برگشتم پیش خانواده اش رفتم، ساعت را از دستم در آوردم و تقدیم کردم، گفتند اگر ساعت را او به شما داده است، بماند پیش خودتان!


ساعتش همچنان پیش من است!




      




سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
دریافت کد ابزار آنلاین
بلاگ گروه مترجمین ایران زمین